ز دور که می آمد، با نور ولبخند می آمد؛ با دوربینی بر دوش، باگرمی و دلگرمی .... امروز اما در آرامستان مسافران ابدی، دوربینی بر دوش نداشت، اندوهی سهمگین به دوش می کشید. گویی صد سال پیر و پیرتر شده بود، پنداری، غمی سترگ بر هزاران غم کهنهاش سنگینی می کرد. لبخندهایش به یغما رفته بود، عکسی در کار نبود، تبسمی در کار نبود. هر آنچه بود، غم بود و کم نبود؛ اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه
گفته شده «اگر میخواهی دنیا را تغییر دهی، قلم را بردار و شروع به نوشتن کن!» اما مقصود، هرنوع نوشتن و نگارشی نیست. ممکن است کسی با ناصواب نوشتن و ناشیانه نوشتن، دنیای مارا خراب و روح و روان ما را بازیچهی نوشتههای ناقص الخلقهی خود کند.گویی اینکه به جای قلم، کُلنگ به دست گرفته باشد.چرا که تا کنون کسی با نگارش چند مطلب ابتر با واژههای سرگردان، به عنوان نویسنده و قلمدار، قلمداد نشده است. اصلاً صدمطلب و یا هزار مطلب هم نوشته باشیم، اگر در مخاطب، التذاذ ادبی و شور وشعف و آگاهی و بیداری ایجاد نکنیم، فقط با کلمات، بازی کردهایم و آب در هاون کوبیدهایم